.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۵۱→
نگاه های خیره وسنگین مردم روی ما ثابت شده بود!
نگاهی به چهره های متعجبشون انداختم...ولبخندی روی لبم نشست.
- ارسلان...تودیوونه ای!...به بیرون ماشین اشاره کردم...:ببین ملت چجوری نگامون می کنن؟
دنده رو عوض کرد وبرای لحظه ای خیره شدتوچشمام...لبخندی زد وگفت:مهم نیست اونا چجوری دارن نگاه می کنن وچه فکری درموردم می کنن!مهم تویی...فقط وفقط تو!...
ولبخندش وپررنگ تر کرد وچشمک شیطونی بهم زد...سرش واز پنجره بیرون برد وداد زد:
- دوستت دارم!...دیانـــا دوستت دارم...دوستت دارم!
میون خنده های ازته دلم گفتم:منم دوستت دارم ارسلان...حالا چرا داد میزنی؟!آروم تر...
سرش وآورد تو وبه سمتم برگشت...نگاه مشکیش ودوخت به من وگفت:چرا آروم تر؟بذار اونقدر بلند بگم تا همه بشنون.بسه هرچی تو سایه دوستت داشتم!...از این به بعد می خوام خواستنم گوش تموم دنیارو کر کنه...من بلند داد میزنم دوستت دارم تا همه بدونن توقلبم،به جز توجای هیچ کس دیگه ای نیست!
وسرخوش خندید...لبخند روی لبم ازبین رفتنی نبود!...
عشـــــــــق همین خنده های توست!همین دوستت دارم گفتن هایت...وقتی دیوانه وار فریاد میزنی دوستت دارم و...میخندی...بلندتر بگو...آنقدر بلند که تمام اهل زمین زمزمه دوستت دارم های بلندت را بشنوند وبدانند ما،مال هم شده ایم!...بلندتر بگو...تا دلم باور کند که تمام آرزوهایم رنگ حقیقت به خودگرفته اند...آروزی دست نیافتنیم،این روزها که دست یافتنی شده ای با تمام وجود فریاد بزن دوستت دارم!...تا دلم با تمام احساسش زمزمه کند...من هم دوستت دارم!...
نگاهم روی ارسلان ثابت بود...درست روبروی من،روی صندلی نشسته بود ومشغول دید زدن منوی غذاها بود...
بی اختیار تمام اتفاقای امروز مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شدن.لبخندی روی لبم نشست...
امروز نزدیک به دوساعت یا شاید بیشتر توشهربازی بودیم!...از دم همه وسایلای بازی رو شخم زدیم!...انقدر از شدت هیجان وذوق جیغ زدم که حنجره واسم نموند!...بعداز کلی چرخ زدن توشهربازی،رفتیم روی یکی از صندلی ها نشستیم تا انرژی بگیریم ودوباره شروع کنیم به ادامه دادن شخم زدنمون که یه عکاس از کنارمون رد شد...ارسلان پیله کرد که آقا بیا از من وخانومم عکس بگیر!یه عکس دونفره گرفتیم وبه اصرار ارسلان یه عکس یه نفره از من!هرچی بهش گفتم نمی خواد گفت من می خوام ازت عکس داشته باشم...تهشم همین که عکس ظاهر شد گرفتش دست خودش وحتی نذاشت من یه نگاه کوچیک بهش بندازم!..بعداز عکس گرفتن دوباره از جابلند شدیم ورفتیم سراغ بقیه وسیله های بازی!...همه وسایل وکه یه پُرس سوار شدیم،بلاخره رضایت دادیم واومدیم بیرون
...داشتم از گرسنگی به جمع اموات می پیوستم...به ارسلان گفتم بریم رستوران یه چیزی بخوریم اونم قبول کرد ولی گفت بیا تا دم در رستوران مسابقه دو بذاریم!
منم که دیوونه تراز اون...قبول کردم!ومسابقه شروع شد...سرعت ارسلان دوبرابر من بود ولی واسه اینکه من عقب نمونم همش سرعتش وکم می کرد ومنتظر می موند تابهش برسم...آخرسرم،وقتی چند متر تا رستوران مونده بود،نفس کم آوردن وبهونه کرد واز حرکت وایساد!
بعدم اعلام کردکه توبرنده شدی!قبل از اینکه بتونم اعتراضی بکنم من وبه سمت رستوران هدایت کرد وزیر گوشم گفت:"توبرنده شدی،من باختم...حرفم نباشه!حالا باید به خاطر بردت بهت جایزه بدم!جایزه غذاست...پس پیش به
سوی غذا!"
نگاهی به چهره های متعجبشون انداختم...ولبخندی روی لبم نشست.
- ارسلان...تودیوونه ای!...به بیرون ماشین اشاره کردم...:ببین ملت چجوری نگامون می کنن؟
دنده رو عوض کرد وبرای لحظه ای خیره شدتوچشمام...لبخندی زد وگفت:مهم نیست اونا چجوری دارن نگاه می کنن وچه فکری درموردم می کنن!مهم تویی...فقط وفقط تو!...
ولبخندش وپررنگ تر کرد وچشمک شیطونی بهم زد...سرش واز پنجره بیرون برد وداد زد:
- دوستت دارم!...دیانـــا دوستت دارم...دوستت دارم!
میون خنده های ازته دلم گفتم:منم دوستت دارم ارسلان...حالا چرا داد میزنی؟!آروم تر...
سرش وآورد تو وبه سمتم برگشت...نگاه مشکیش ودوخت به من وگفت:چرا آروم تر؟بذار اونقدر بلند بگم تا همه بشنون.بسه هرچی تو سایه دوستت داشتم!...از این به بعد می خوام خواستنم گوش تموم دنیارو کر کنه...من بلند داد میزنم دوستت دارم تا همه بدونن توقلبم،به جز توجای هیچ کس دیگه ای نیست!
وسرخوش خندید...لبخند روی لبم ازبین رفتنی نبود!...
عشـــــــــق همین خنده های توست!همین دوستت دارم گفتن هایت...وقتی دیوانه وار فریاد میزنی دوستت دارم و...میخندی...بلندتر بگو...آنقدر بلند که تمام اهل زمین زمزمه دوستت دارم های بلندت را بشنوند وبدانند ما،مال هم شده ایم!...بلندتر بگو...تا دلم باور کند که تمام آرزوهایم رنگ حقیقت به خودگرفته اند...آروزی دست نیافتنیم،این روزها که دست یافتنی شده ای با تمام وجود فریاد بزن دوستت دارم!...تا دلم با تمام احساسش زمزمه کند...من هم دوستت دارم!...
نگاهم روی ارسلان ثابت بود...درست روبروی من،روی صندلی نشسته بود ومشغول دید زدن منوی غذاها بود...
بی اختیار تمام اتفاقای امروز مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شدن.لبخندی روی لبم نشست...
امروز نزدیک به دوساعت یا شاید بیشتر توشهربازی بودیم!...از دم همه وسایلای بازی رو شخم زدیم!...انقدر از شدت هیجان وذوق جیغ زدم که حنجره واسم نموند!...بعداز کلی چرخ زدن توشهربازی،رفتیم روی یکی از صندلی ها نشستیم تا انرژی بگیریم ودوباره شروع کنیم به ادامه دادن شخم زدنمون که یه عکاس از کنارمون رد شد...ارسلان پیله کرد که آقا بیا از من وخانومم عکس بگیر!یه عکس دونفره گرفتیم وبه اصرار ارسلان یه عکس یه نفره از من!هرچی بهش گفتم نمی خواد گفت من می خوام ازت عکس داشته باشم...تهشم همین که عکس ظاهر شد گرفتش دست خودش وحتی نذاشت من یه نگاه کوچیک بهش بندازم!..بعداز عکس گرفتن دوباره از جابلند شدیم ورفتیم سراغ بقیه وسیله های بازی!...همه وسایل وکه یه پُرس سوار شدیم،بلاخره رضایت دادیم واومدیم بیرون
...داشتم از گرسنگی به جمع اموات می پیوستم...به ارسلان گفتم بریم رستوران یه چیزی بخوریم اونم قبول کرد ولی گفت بیا تا دم در رستوران مسابقه دو بذاریم!
منم که دیوونه تراز اون...قبول کردم!ومسابقه شروع شد...سرعت ارسلان دوبرابر من بود ولی واسه اینکه من عقب نمونم همش سرعتش وکم می کرد ومنتظر می موند تابهش برسم...آخرسرم،وقتی چند متر تا رستوران مونده بود،نفس کم آوردن وبهونه کرد واز حرکت وایساد!
بعدم اعلام کردکه توبرنده شدی!قبل از اینکه بتونم اعتراضی بکنم من وبه سمت رستوران هدایت کرد وزیر گوشم گفت:"توبرنده شدی،من باختم...حرفم نباشه!حالا باید به خاطر بردت بهت جایزه بدم!جایزه غذاست...پس پیش به
سوی غذا!"
۲۱.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.